شعر بسیار زیبا از استاد سخن

سعدی

من ندانستم از اول که تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به که ببندي و نپايي
دوستان عيب کنندم که چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن که چنين خوب چرايي؟
اي که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما کجاييم در اين بحر تفکر تو کجايي
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان
که دل اهل نظر برد که سريست خدايي
پرده بردار که بيگانه خود اين روي نبيند
تو بزرگي و در آيينه کوچک ننمايي
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
اين توانم که بيايم به محلت به گدايي
عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدايي
روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا
در همه شهر دلي نيست که ديگر بربايي
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي
شمع را بايد از اين خانه به دربردن و کشتن
تا به همسايه نگويد که تو در خانه مايي
سعدي آن نيست که هرگز ز کمندت بگريزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهايي
خلق گويند برو دل به هواي دگري ده
نکنم خاصه در ايام اتابک دو هوايي

[ بازدید : 620 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ جمعه 12 مرداد 1397 ] [ 19:20 ] [ رکسانا ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]